آخر هر کار فرهنگی، تازه اول کار فرهنگی جدید است. و اعمال کوچکمان مقدمه کار های بزرگ.
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت میکشم…».
پنهانکاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود، جزو غواصهایی بود که باید به عنوان نخستین نیروهای خطشکن وارد خاک دشمن میشد، هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد، روحیه اجتماعی چندانی نداشت، ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم، بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند، هرچه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند.
همه امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگیری میشد، اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم، با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سئوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بیشک آدم ساده و کمهوشی نبود، متوجه نگاههای پرسشگر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد.
او از خود بیخود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد، میگفت: «ای خدا! من که مثل اینها نیستم، اینها معصومند، اما تو خودت مرا بهتر میشناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم، حالش که رو به راه شد؛ در حالی که اشک هنوز گوشه چشمش را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمیشناسید، من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود، من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم…».
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی، تو بنده خدایی و او توبه همه را میپذیرد…».
نگاهش را به زمین دوخت، گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند، گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، اما من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد، پرسیدم:
«برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است، فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد، از آنچه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود، مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم، من از خدا فاصله داشتم، حالا از کارهای خود شرمندهام، من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگرانم که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سئوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند…».
بغضش ترکید و زد زیر گریه، از ته دل میسوخت و اشک میریخت، دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم: «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب کنیم، همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد، آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت میکشم…».
آن شب گذشت؛ حرفهای او دل ما را آتش زده بود، حالا ما به حال او غبطه میخوردیم، دل باصفایی داشت، یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین میشود، خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دلسوخته بود، گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد،از بدنش چیزی باقی نماند وبرای همیشه مهمان اروند ماند.
خاطره ای به نقل از «محمد رعیتی» از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
.: Weblog Themes By Pichak :.
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 76129